وبلاگ " شعرهای من" نوشت :
مرا مست می از جام بلا کن
فدای اصغرش در کربلا کن
مرا کن لایق دیدار مهدی(عج)
از آن پس از تن خاکی رها کن
به دام گلزخی این دل فتاده
بکن لبریز تر امشب تو باده
...................... ......
زمین کربلا شد پر جنازه
چو از مولا گرفت سقا اجازه
به میدان آمده مانند حیدر
دوصد لشکر نشد با او برابر
به بهانة سالگرد شهدای تاسوعا چابهار۱۳۸۹
حس عجیبی داشتم. احساس میکردم این مکان برایم آشناست؛
اما یقین داشتم تاکنون نظیر این باغ زیبا را هم ندیده ام…
ناگهان حس کردم کسی پشت سرم ایستاده است. روی برگرداندم.
«آه، پروردگار من، چطور ممکن است؟ مطهره نازنینم تویی؟»
مطهره، با همان مظلومیت و نجابت و لبخندی همیشگی، آهسته گفت:
«سلام پدرم!» ومن در حالیکه از تعجیب زبانم بند آمده بود،
مطهره را در آغوش گرفتم و گریستم: «باورم نمی شود. مگر تو… مگر تو شهید نشده بودی…؟ میدانی سه ساله است ندیدمت؟
از بچه های دیگر چه خبر…؟» و او همچنان در سکوت، فقط گوش میکرد؛
با همان لبخند.«راستی، مطهره! چقدر جوان مانده ای! اصلاً با سه سال پیش، هیچ فرقی نکرده ای؟»
ناگهان، لبخند از لبهای مطهره دور شد و با صدایی بغض آلود، به من گفت: «ولی تو خیلی فرق کردهای پدرم!»