برترین های جشنواره دفترهای دوران مدرسه اعلام شدند


جشنواره دفترهای دوران مدرسه به همت بسیج دانش آموزی برگزارشد وپس از طی مراحل داوری برترین های این جشنواره اعلام شدند.

گفتنی است این جشنواره شامل بخشهای پیامک در رابطه با بازگشایی مدارس؛ خاطره نویسی( در دو قسمت خاطره اولین روز حضور در مدرسه برای پسران و اولین روز حضور برای دختران) و موضوعات حاشیه ای جذاب، مانند "خاطرات قهر و آشتی ها، بیشترین میزان دوستی ها، شیطنت های خطرناک، بالاترین معدل ها، صمیمی ترین هم کلاسی ها، صمیمی ترین معلم ها و بهترین عکس های دوران تحصیل"برگزار شد.


دربخش پیامک سعید حاتمی,در بخش خاطره نویسی مقدادحیدری (بالاترین معدل) فرزاد مهدی خوانلو (شیطنت های خطرناک )شکیلا غلامی (جریمه یک لبخند)و معصومه درخشان شایسته تقدیر در نخستین دوره جشنواره دفترهای مدرسه می باشند.

انتهای پیام/

  در ادامه مطلب خاطرات برترین ها را بخوانید

 

پیامک :
*** اولین روز دبستان،بازگرد/ شادی آن روزهایم بازگرد/ بازگرد ای خاطرات کودکی/ برسواراسبهای چوبکی/ خاطرات کودکی زیباترند/ یادگاران کهن مانده ترند/ درس های سال اول ساده بود/آب رابابا به سارا داده بود/مانده درگوشم صدایی چون تگرک/خش خش جاروی مادر روی برک/ همکلاسی های من یادم کنید/بازهم درکوچه فریادم کنید/کاش هرگز زنگ تفریحی نبود/جمع بودن بود وتفریقی نبود/ای دبستانی ترین احساس من/بازگرد این مشق هارا خط بزن
سعید حاتمی :
*** مهر، استجابت  آفتاب در دامان زرافشان مدرسه است.


مقداد حیدری
ماجرای بالاترین معدل
بیش از 15 سال قبل در یکی از روستاهای شهرستان گنبد کاووس زندگی می کردم. در حالی که زندگی را در شرایط بد مالی می گذراندم. پدر و مادرم تصمیم مهاجرت به شهر داشتند. البته سالها قبل این تفکر را در ذهن می پروراندند و آنها در طی سالیان دراز برای تحقق این امر سختی و رنجی زیادی کشیده بودند و بالاخره توانستند در شهر خانه ای دست و پا کنند. خانه ای که ساخت آنها دوازده سال به طول انجامید و آجر به آجر آن حاصل دست رنج پدر و مادری سخت کوش و کاری بود که در واقع در ابتدای زندگی خود بدترین وضع مالی ممکن را داشتند! و حتی خانه ی بسیار محقر روستایی شان هم اجاره ای بود.
تابستان گرم سال 1376،روزهای آخر خود را می دید و رنگ های زرد و نارنجی برگ درختان در روستای کوچک ما، نوید شروع فصل پاییز را می داد.
دقیقاً سه روز مانده تا پایان شهریور، تمام وسایل زندگی مان را در کامیونی که در آن زمان برایم مانند یک غول بی شاخ و دم  عظیم بود، قرار دادیم.زندگی سخت در روستا را در همان سال های کودکی به آسانی لمس می کردم و از اینکه قرار بود آخرین سال دبستانم را در شهر بگذرانم خوشحال بودم.
مدرّس، نام دبستانی بود که من در شیفت دوم آن(مدرس 2)،کلاس پنجم را به پایان رساندم، در حالی که اواسط سال نام مدرسه ما به جهت عدم تداخل با نام مدرسه ی شیفت مخالف تغییر کرد. بنابراین من افتخار حضور در یک مدرسه با نام های مدرس و امام رضا(ع) را داشتم.
روزهای اول مدرسه و عدم آشنایی با بچه های مدرسه و محیط جدید، شرایط را کمی سخت کرده بود ولی یک انشا اوضاع را کمی تغییر داد: « سال گذشته را در مدرسه چگونه گذراندید؟ از تابستان بگویید؟»
« به نام خدا و با یاد تمام شهیدانی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند... سال گذشته ما دریکی از روستاهای گنبد کاووس با نام _باغلی ماراما_ زندگی می کردیم. کلاس چهارم جالبی داشتیم که باید می بودید و می دیدید: اوایل سال بود که به دلیل کمبود امکانات و معلم قرار شد تا بیست نفر از بچه های کلاس به همراه معلم مان آقای صالح یارعلی، به شیفت مخالف(دبستان دخترانه) بروند. من هم در میان آن بیست نفر به همراه معلم مان کلاس چهارم را در یک مدرسه ی دخترانه گذراندیم. دریک سمت از کلاس ما پسرها و در سمت دیگر دخترها نشسته بودند و من به عنوان مبسر کلاس انتخاب شده بودم. البته این باعث نمی شد تا برای خواهر دوقلویم که همکلاسی من شده بود! امتیازی قائل شوم. جالب تر اینکه زنگ های تفریح و ورزش هم بازی های دخترانه انجام می دادیم. هفت سنگ بازی محبوب کلاس چهارم ما بود. هر وقت بیکار بودیم هفت سنگ، بازی می کردیم. این بود که آقای یارعلی  یک بار ما را تنبیه کرد، نه به خاطر هفت سنگ، بلکه وقتی یک  روز، بیشتر بچه های کلاس خوب درس نخوانده و تکالیفاشان را انجام نداده بودند، ما را از ورزش و هفت سنگ بازی، در زنگ های تفریح منع کرد. خلاصه خیلی جالب بود... بین دخترها و پسرها هم رقابت تنگاتنگی ایجاد شد،پسرها من را شاگرد اول کلاس می دانستند و دخترها هم با شعارهایی به نفع (صغری) به او روحیه می دادند. به هر حال بعد از آن رقابت تنگاتنگ من در آن نوبت(یا ثلث) با معدل حدود نوزده شاگرد اول شدم...»
بعد از خواندن این انشا بود که بچه شهری هایی که اکنون هم کلاسی آنها شده بودم، احساس کردند یک رغیب تازه پیدا کردند، در آن میان مهران که شاگرد اول سال قبل آنها بود، زنگ تفریح بعد از انشا،  با من حرف زد ولی چاشنی تمسخر و کنایه در حرف هایش برایم کمی سنگین بود چرا که بارها به من می گفت: « من معدلم سال قبل نوزده و نیم شده، پس تو بعد از احسان که شاگرد دوم سال قبل شده، میشی شاگرد سوم»
من پسر بسیار آرام و تقریباً خجالتی ای بودم، بنابراین پاسخی به حرف های او ندادم ولی همین حرف های او بود که باعث شد تا تصمیم بگیرم. یک تصمیم جدی برای یک بچه دبستانی روستایی که اکنون درشهر زندگی می کرد، با دغدغه ای کودکانه به خود گفتم که حتماً در امتحانات پایانی نشانش خواهم داد! اما در این میان نمی توانم از مهربانی احسان که پسری واقعاً دوست داشتنی بود حرفی نزنم. او بسیار مودب بود،  قابل احترام و مهربان بود. ولی متاسفانه در مهر ماه همان سال با خانواده اش به شهر دیگری مهاجرت کرد... .
پایان نوبت اول، بعد از تلاش های فراوان تمام درس هایم را 20 گرفته بودم و فقط در یک درس 19.5 شدم و مهران را که وضعیت تقریباً مشابهی مانند من داشت پشت سر گذاشته بودم، چرا که او در آن یک درس 18.5 شده بود. ولی هنوز کارنامه های نهایی اعلام نشده بود...
در آن روزها یک روز مهران به همراه پدرش به مدرسه آمد، پدرش با معلم مان صحبت کرد، صحبتی که بعدها متوجه شدم برای چه بود! بعد از گذشت چند روز از آن قضیه، معلم ما، من و مهران را فراخواند و شروع به صحبت کردن با ما کرد: « ببینید بچه ها! من اون درس رو هم به هر دوتون 20 می دم تا معدل هر دوتا تون هم بشه 20 ولی به بچه های دیگه نگید...» . به قول معروف تازه، دوزاریم افتاده بود که قضیه ازچه قراره است؟! مهران که تا کلاس چهارم همیشه شاگرد اول مدرسه بوده، اکنون تسلیم من شده بود! این مسئله برایش بسیار سخت بود وحضور پدر مهران نیز در مدرسه برای همین قضیه بود تا مهران سرشکسته نشود...
به هر حال بعد از آن ماجرا، مهران درس خوبی گرفت، همیشه به خاطر عذاب وجدانی که برای آن نمره داشت  با من با مهربانی برخورد می کرد. البته من کمی از کاری که معلم مان انجام داده بود دلخور شده بودم، منهتی در امتحانات نهایی آن سال گوی سبقت را از او گرفتم و بالاخره به حقی که داشتم رسیدم.
تاپایان دوره ی راهنمایی که من و مهران همکلاسی بودیم همواره با هم رقابت داشتیم و البته روز به روز بر دوستی ما در عین رقابت اضافه می شد... یادش بخیر 11 سال قبل!
توجه: نام شخصیت ها در این ماجرای واقعی تغییر کرده است.


 فرزاد مهدیخانلو - کلاس سوم دبیرستان
شیطنت های دوران مدرسه
این خاطره بر میگرده به دوران راهنمایی . اون موقع ها یه معلم علوم داشتیم که عادت های خیلی بدی داشت . یکی از این عادت ها این بود که در رو با پا باز می کرد می اومد تو اون موقع در با صدای بلند به دیوار می خور و بر میگشت و بسته می شد خیلی هم مغرور بود .
ما هم خیلی به آقا مدیر شکایت کرده بودیم که این آقا چطوریه و... ولی آقا مدیر به حرفامون زیاد توجه نمی کرد به خاطر همین موضوع جلسه فوق سری تشکیل دادیم که آقا معلم رو که اومده بود ما رو تعلیم و تعلم بده رو ادب کنیم . موارد زیادی طرح شد ولی در آخرا.نی که به نفع ما می شد و هیچ گونه نمی شد انداخت گردن بچه ها رو انتخاب کردیم که طرحش از سوی مبصر کلاس بود.
 دقیقا یادمه روز یکشنبه بود که با آقا معلم کلاس داشتیم زنگ دوم بچه ها خبر دادن که آقا معلم داره میاد ما هم سریع در رو از لولا در آوردیم و به چارچوب تکیه دادیم .ده ثانیه طول نکشید که ایم معلم ما نمیدونم از کجا پر بود با شدت زیادی نسبت به قبل در رو با پا باز کرد بهتره بگم با لگد محکم!!!!!!!!! شَتَرَق در اوفتاد وسط کلاس و چون قدیمی بود قسمت بالاش شکست و دیگه قابل استفاده نبود صداش این قدر بلند بود که کل کلاس ها ریختند تو کلاس ما ببینند چی بود که اینجوری صدا داده. از همه جالب تر آقا مدیر بود که یه دستش کتش رو نگه داشته بود با اون یکی دستش عینکش رو با 120 تا سرعت داشت می دوید که رسید به کلاس ما . کلاس ما هم ته سالن بود . آقا هیچ دیگه همه مونده بودن که چه اتفاقی افتاده...!!!
هیچ دیگه آقا ما هم جلوی همه قضیه رو شرح دادیم که بله آقای معلم با پا محکم در رو باز کرد که در افتاد زمین و شکست اون موقع از همه جالب تر آقا مدیرمون بود که آمپرش رفته بود رو هزار و قرمز شده بود . هیچ دیگه بقیه رفتن سر کلاسشون و معلم ما با آقا مدیر تو دفتر مدرسه صحبت می کردن و ما هم تو حیاط مدرسه فوتبال باری میکردیم اونم به افتخار شاهکارمون!! ولی هیچ وقت عذاب وجدان نگرفتیم و الآن شاد و خندان خاطره ی اون روزا رو مرور می کنیم.


معصومه درخشان
خاطرات قاب گرفته 
کوچه پس کوچه های مهر
پاییز هزار رنگ عاشقی که فرا می‌رسد و بوی مهر مهربانی در کوچه پس کوچه‌های شهرم می‌پیچد، من نیز دلتنگ مدرسه می‌شوم. دلتنگ روزهای خوش مهربانی در ماه مدرسه، دلتنگ روزهایی که بچه بودیم اما دل باصفایی داشتیم، دلتنگ دل خوشی‌های کودکانه‌مان که روزی آن را قاب گرفتیم در چاردیواری دلمان، تا امروز که برگ‌های روزگار ورق خورده است و ما فاصله گرفته‌ایم از روزهایی که تمام خاطرات و عشقمان کتاب‌های دبستانمان بود و امروز که با دیدن عکسی درفضای مجازی، بوییدن کتاب‌های درسی جدید، دیدن لوازم التحریرهای رنگ به رنگی که دانش‌آموزان را سر ذوق می‌آورد برای درس خواندن، بهانه‌ای شود برای ما تا دوباره سراغ خاطرات و نوستالوژی‌هایمان برویم در کتب درسی ابتدایی و شاید بهتر است بگویم در کتب درسی دهه شصت.
 تو دوست دهه شصتی‌ام بیا خیالت را به خیالم گره بزن تا گلبوته‌های خیالمان را به پرواز در آورده خاطرات و نوستالوژی‌هایمان را از فراسوی زمان به حال بیاوریم خاطراتی که شاید با یادآوری آنها دلتنگ روزگار گذشته و ساعت ها محو این خاطرات شویم  اما به هر حال می‌دانیم اینها بخشی از گذشته ما را تشکیل می‌دهند.
مگر ممکن است کتاب فارسی  دبستانمان را فراموش کنیم، کتابی که تمام رویاهایمان در آن جای گرفته بود. و چه زیبا خود را معرفی کرد و گفت: من یار مهربانم، دانا و خوش بیانم، گویم سخن فراوان با آنکه بی‌زبانم.


بابا نان داد
ما مهر بابا را وقتی که نان می‌داد آموختیم و محبت مادری را از مادر اکرم یاد گرفتیم؛ آنجا که اکرم سه روز بیمار بود و مادر با تمام توان از او مراقبت می‌کرد و از همان آش کشکی که برای اکرم درست کرده بود تا خوب شود آموخیتم که چگونه حرف (ش)و (ک) را بر لوح سفید کاغذ نقش بزنیم.
در همسایگی اکرم، کوکب خانمِ مهمان‌نواز و پاکیزه‌ای نیز بود که همه شیفته‌ مهمان‌نوازیش بودند، چرا که او همیشه سطل شیر را در جای خنک نگه می‌داشت و پنیر و ماست محلی در سفره جلوی میهمانان می‌گذاشت تا از خوردن غذای سالم محلی لذت ببرند.
آنجا که خواندیم "آن مرد در  باران آمد" باران را هرگز فراموش نکردیم، چرا که باران کتاب کبری را خیس کرد و او وقتی کتابش را که از گزند باد و باران در امان نمانده بود در حیاط پیدا کرد تصمیم گرفت دیگر دختر منظمی باشد.!



باز باران با ترانه...
در درس‌های بعدی باران با ترانه و با گوهرهای فراوان این بار بر بام خانه و مدرسه‌مان می‌خورد تا ما گردش یک روز دیرین در جنگل‌های گیلان را همیشه به یاد داشته باشیم و باز باران بود که زمین‌های کشاورزی ریز علی را آبیاری می‌کرد تا او محصول پر برکتی داشته باشد و غروب یکی از روزهای سرد پاییزی که خورشید در پشت کوه‌های پر برف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود و ریزش کوه جان مسافران قطار را تهدید می‌کرد، لباس‌هایش را از تن در آورده آتش بزند تا بدین وسیله مسافران را از حادثه خبر کرده و جان آنها را نجات دهد.
 وقتی فداکاری ریزعلی را می‌خواندیم فکر می‌کردیم این گونه فداکاری‌ها فقط مختص ماست ولی در درس‌های بعدی با پطرس، کوچک مردی بزرگ در آن سوی دنیا آشنا شدیم که انگشتش را در سوراخ سد نگه داشته بود تا سیل روانه روستا نشود اما دست پطرس کرخت شده بود.



حسنک کجایی؟
ما مسئولیت‌پذیری را از حسنک آموختیم آنجا که درس "حسنک کجایی " را خواندیم و دانستیم حسنک پسر بچه روستایی بود که مسئولیت نگهداری از حیوانات خانه‌شان را بر عهده داشت و به خوبی از عهده این مسئولیت بر می‌آمد، اما او یک روز هنگام بازگشت از مدرسه دیر کرده بود و حیواناتی که دلتنگش شده بودند سراغ او را می‌گرفتند به جز زاغی که سرخوش از پیدا کردن قالب پنیری بود که می‌خواست روی شاخه درختی بزم خود را کامل‌تر کند اما روباه مکار با تملق و چاپلوسی زاغ را فریب داد و زاغ دهانش را برای آواز خواندن  بی موقع باز کرد و شد آنچه که نباید می‌شد.

همچنان که زاغ دهانش را برای آواز خواندن باز کرده بود تا روباه مکار پیروز این میدان باشد لاک پشت و دو مرغابی نیز بودند که در یک آبگیر زندگی می‌کردند و در اثر خشکسالی تصمیم گرفتند با لاک پشت به جای دیگر بروند و او را بوسیله تکه چوبی که به دندان گرفته بود به آسمان ببرند به این شرط که اصلا حرفی نزند، ما می‌دانستیم که لاک پشت طاقت ندارد و بی موقع دهانش را باز کرده و سقوط می‌کند و صد البته چنین شد و آن موقع بود که ما یک صدا می‌گفتیم لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
صد دانه یاقوت...
وقتی یار مهربان می‌خواست عظمت خداوند را به زبان کودکی به ما بگوید دست به دامن مصطفی رحماندوست شد و از زبان او درس "انار صد دانه یاقوت" را یادمان داد و گفت: صد دانه یاقوت، دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته. ..... یاقوت ها را پیچیده با هم در پوششی نرم پروردگارم".
خوشا به حالت ای روستایی
این روزها که دلم برای چشمان نجیب و معصوم فرزندان ایل و روستا تنگ شده است با خود زمزمه می‌کنم "خوشا به حالت ای روستایی، چه شاد و خرم چه باصفایی" و به او می‌گویم "در شهر ما نیست جز دود ماشین، جز داد و فریاد، خوشا به حالت که هستی آزاد " و باز دلتنگی‌هایم تمامی ندارد چرا که من نیز می‌خواستم همچون پرنده سبکبال در هوای خوش اردیبهشتی روستا قدم می‌زدم.
وقتی داستان دو کاجی را که خارج از ده در کنار خطوط سیم پیام روییده بودند را خواندیم دلمان به حال کاجی که ریشه‌هایش از خاک بیرون بود سوخت و آن موقع بود که قدر دوستی‌هایمان را دانستیم چرا که ما چون کاج سنگدل نبودیم که چند روز تحمل دوستش را نداشت و عاقبت خودش نیز با تبر تکه‌تکه شد.
هنوز هم که هنوز است صدای ملک‌الشعرای بهار در گوش و جانمان است وقتی که شعر چشمه و سنگ را از زبان او حفظ ‌کردیم و ‌گفتیم " جدا شد یکی چشمه از کوهسار، به ره گشت ناگه به سنگی دچار." ..و چه زیبا توصیه کرد ما را به تلاش و کوشش آنجا که گفت: " ز کوشش به هر چیز خواهی رسید، به هر چیز خواهی کماهی رسید. "
خوب و عزیزی ایران زیبا
 در همان سال‌های دبستان بود که یاد گرفتیم مردم میهن ما در کوهستان‌ها، دشت‌ها و در کنار دریاها زندگی می‌کنند و البته هر کجا که باشند ایرانی هستند و برای همیشه به خاطر سپردیم که ایران عزیزمان را همچون جان خویشتن گرامی بداریم و بگوئیم "خوب و عزیزی ایران زیبا، پاینده باشی ای خانه ما، در هر کجایت خون شهیدان پیوسته جاری است ای خاک ایران. " و این چنین بود که عشق به وطن در جان و تن ما ریشه گرفت و ما را به نسلی متفاوت‌تر از همه بچه‌های ایران تبدیل کرد.
می‌گویند ما بچه‌های دهه شصت نسل سوخته‌ایم؛ چرا که درس خواندن ما با زیاده خواهی‌های دشمن زبونی همراه شد که فتح چند روزه میهن اسلامی‌مان را در سر می‌پروراند و پدران و برادران ما که فقط چند سال از ما بزرگتر بودند برای دفاع از این آب و خاک صحنه‌های بی‌بدیلی از عشق و پایمردی را به تصویر کشیدند تا ما همچنان به عشق وطنمان درس بخوانیم و در همان سال‌های آتش و خون بود که معلم‌هایمان در قاب تصویری تلویزیون برایمان درس می‌دادند و ما پس از نوشتن مشق‌هایمان می‌گفتیم فردا چه کسی دفتر مشق شبم را خط خواهد زد.
اینگونه بود که ما با همه دلخوشی‌های کودکانه‌مان قد کشیدیم.
و  اینگونه بود ....


شکیلا غلامی
جریمه شدم به خاطر یک لبخند
روزی از روزای زمستان بود و من در کلاس اول به سر می بردم ، معلم کلاس اولمان خیلی سخت گیر بود ، آن روز هم به ما مشق شب داد ، فردای آن روز که به مدرسه آمدم دیدم که همه بچه های کلاس مشقشان را نوشته بودن ولی دوستم که در بغل دست من نشسته بود ، ناراحت بود ، تو عالم بچگی دلم براش سوخت و علت را جویا شدم ، او گفت که مشقش را ننوشته و من هم برای اینکه او را خوشحال کنم  به او پیشنهاد دادم تا دفترامون رو عوض کنیم خیلی خوشحال شد و قبول کرد .
با وجودی که من برای آن مشق زحمت زیادی کشیده بودم ولی وقت لبخند دوستم را دیدم تمام خستگی هایم از یادم رفت . معلممان که  اومد ، همه مشق ها را برای امضاء بردند وقتی نوبت به من رسید با جدیت تمام گفتم که مشقم را کامل ننوشتم ، معلممان بهم نگاهی انداخت و حرفی نزد .
وقتی معلم  همه مشق های بچه ها رو امضاء کرد  گفت آنهایی که مشق ننوشته اند بیاین پای تخته ! ، جریمه ما نفری 10 ضربه خط کش بود و من آن روز جریمه شدم به خاطر یک لبخند .


مرضیه دباغیان

خاطره اولین روز حضور در مدرسه
هیچ وقت فراموش نمی کنم شبی را که فردای آن باید به مدرسه می رفتم. پدرم به پشتی تکیه داده بود و کتاب می خواند. مادرم با عجله داخل صندوقچه را می گشت تا برایم لباس مرتبی پیدا کند. بالاخره یک پیراهن گل دار از داخل بقچه بیرون آورد. رو کرد به پدر و گفت: حاجی همین پیراهن را می خواهم برای منصور درست کنم. یادت هست که هفت سال پیش از مکه آورده بودی؟

چند سالی محسن پوشیده، ولی انگار که الان از بازار خریده باشی. باور کنید که پیراهن از قد من بلندتر بود. بعد هم با خوشحالی قیچی را برداشت و قد پیراهن را کوتاه کرد. ولی یقه و آستین ها همان جور که بود، دست نخورده ماند. بالاخره صبح شد. پدرم از صبح زود سر کار رفته بود. مادر صدایم کرد و پیراهن را به تنم پوشاند. آستین های بلند و یقه مردانه، حسابی بی ریختم کرده بود. یک زیرشلواری نازک نخ نما هم به آن اضافه کرد. بعد یک مداد و یک دفتر هم توی پاکت گذاشت و راهی ام کرد. هنوز از در حیاط خارج نشده بودم که دوباره صدایم زد و گفت: هوا کمی باد دارد، بیا سرت را بپوشانم. (می دانید که آن وقت ها، باید موی سرمان را حسابی کوتاه می کردیم).

خلاصه یک شال آبی رنگ را هم دور سرم پیچید و یک لقمه نان و پنیر هم توی پاکت گذاشت و به من داد و گفت: حالا می توانی بروی. مجسم کنید که با آن شال آبی و پیراهن گل دار بزرگ و زیرشلواری کهنه و نازک و کفش های بدتر از پیراهن، چه شکلی شده بودم؟ آنها تنها لباسی بود که من داشتم. از کیف و لباس های شیک و کفش آن چنانی خبری نبود، ولی با همان لباس ها و آن وضعیت، خوش بودیم. اصلاً نمی دانستیم که بهتر از این هم ممکن است. تقریباً همه بچه ها وضع من را داشتند.

از خانه تا مدرسه حال عجیبی داشتم، انگار به طرف بهشت می رفتم. مثل حالا نبود که هر دانش آموزی شاخه گلی در دست داشته باشد و توی مدرسه هم برایشان شکلات و شیرینی تعارف کنند. با این حال، با شور و شوق خاصی به مدرسه می رفتم. توی مدرسه که از شادی خبری نبود. هرچه بود، توی دل کوچک مان بود. همان روز اول چون چند دقیقه دیر کرده بودم، یکی از دانش آموزان ارشد مدرسه پای دیوار نگهم داشت تا ناظم بیاید.

نظرات 1 + ارسال نظر
بسیج دانش آموزی فیروزآباد جمعه 19 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

سلام
با شهدات بروزیم
فک کردم شما خوشتون بیاد
آدرس : http://najmalhoda1.blogfa.com/post/48
راستی لینکتون کردم همکلاسی جان لینکمون نکردی

سلام
ممنون از ارسال مطلب
شرمنده نمیدونم چرا فراموشم شده بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد