داستان " افسانه ذولفقاری"

وبلاگ " جنگ نرم و شهدای دانش آموز " نوشت :

افسانه سفره شام را پهن کرد و قابلمه غذا را کنار دست مادر گذاشت، به حیاط رفت و کاسه قاشقهایی را که شسته و لب حوض گذاشته بود به اتاق آورد و توی سفره گذاشت، نگاهی کرد ببیند چیزی لازم هست یا نه و به اتاق دیگر رفت.

علی که بالای سفره نشسته بود به مادرگفت:

آبجی طوری شد؟؟

اکبر که کنار سفره بود گفت:

از غروب که از مسجد آمده، اینطور شده، اصلاً حرف نمی زنه، هرچی هم می پرسم، چیزی نمی گوید.

مادر ملاقه را توی قابلمه چرخاند و رو به پسرهایش کرد و گفت:

«من هم نمی دانم، همه اش راه می رود و اشک می ریزد.»

لیلا که گوشه اتاق با عروسکش بازی می کرد گفت:

«آبجی افسانه دوست داره شهید بشه، خودش گفت شهید می شه»!


آنها که سرسفره نشسته بودند، سعی کردند با کاسه و قاشق جوری بازی کنند که دیگری نفهمد

از حرف لیلا ناراحت شده اند یا نه! محمد کاسه اش را جلوی مادر گفت و گفت:

از بس آبجی افسانه رفت مسجد، پیش مادربزرگ یا توی مراسم شهدا بوده اینطوری شده، یا توی مدرسه نمایشگاه عکس شهدا یا توی مسجد نمایشگاه عکس شهدا خب...

اکبر جوری به برادر کوچکش نگاه می کرد که او فهمید، باید بس کند. مرتضی لقمه نانی در دست گرفت و از سر سفره بلند شد.

مادر به او نگاهی کرد و گفت: ننه چیزی خواستی؟

 

مرتضی به طرف اتاق دیگر می رفت که گفت:

اگر آبجی افسانه نباشد شام مزه ای ندارد، می روم دنبال آبجی.

   ادامه مطلب ...