اگر لباسمان را سیاه میکـــرد،
اگر چین چروک صورتمان را زیاد میکــــــرد،
بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بـــود ...!
حال آنکه گــناه قد روح را خمیـــده، چهره بندگـــی را سیاه
و چین و چروک به پیراهـــن سعادتمـــان، می اندازد ...!
وبلاگ " منصوری " نوشت :
چرا انسان باید مسئولیت پذیر باشد؟در برابر بقال سر کوچه بیشتر شرم داریم
تا دربرابرخدای سبحان!
این از لباسی که
در نماز میپوشیم هویداست ...
افتخار از بهر زن البته می باشد حجاب
آنکه را باشد دیانت ، کی کند ردِ حجاب
گر مسلمانی ، ندارد اعتقادی بر حجاب
نا کجا آباد می باشد مسیرش ، با شتاب
گر بوَد چشم مسلمان ،بی مهار و بی لجام
در دل و رفتار او پیوسته باشد اضطراب
ما مسلمانیم و واجب شد عمل بر واجبات
شد بیان این واجبات اندر احادیث و کتاب
پشت پا گر میزنی بر حکم و فرمان خدا
میشود در رستخیز از هر ملک بر ما عتاب
می خوریم افسوس و حسرت بی امان و بی شمار
می رسد قهر خدا و تا ابد بر ما عذاب
پس چرا عاقل کند جرمی که در روز جزا
تا خدا با خشم خود او را بخواند این خطاب
از چه خود زینت نمودی بر جوانان عذب
پس چرا اینگونه میکردی گناه جای صواب
دلزده کردی تو مردی را چرا از همسرش
با زبان و عشوه می کردی دل او را کباب
حال باید که بچینی آنچه را می کاشتی
گو چه داری که دهی از بهر اعمالت جواب
وبلاگ " قلم عشق " نوشت :
خدا تنها روزنه ی امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود...
تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد...
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت...
تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر می خرد...
تنها کسی است که وقتی همه رفتند، می ماند...
وقتی همه پشت کردند، آغوش می گشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود...
و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد، نه با تنبیه کردن...
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
«عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وق
تی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟»
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
روز موعود فرا رسیده بود شرمسار گوشه ای کز کرده بودم دفتر اعمالم باز
شد،گناهانم آشکار شد!
در آن دفتر می شد دید هر آنچه را باید دید! رسیدگی شد فرمان آمد:ای ملائکه جهنم ببریدش!
هنگامی که برای بردنم آمدند برگشتم دوباره به او نگاه کردم.
فرمان داد : بایستید به بهشت ببریدش.
ملائک یک صدا پرسیدند:بارالها چه شد که تصمیمت عوض شد؟
فرمان آمد بنده ای من هنوز به من امید دارد!
(خدایا من ببخش بخاطر تموم درایی که زدم اما هیچ کدوم خونه ی تو نبود،الهی العفو!چه معجزه ای دارد این کلمه تا بر زبانت جاری می شود تمام کارهایات برایت تداعی می شود.)
خدا به بنده گفت : بنده من یازده رکعت نماز شب بخوان .
بنده به خدا می گه :خدایا آخه من ...خسته ام نمی تونم .
خدا :عیبی ندارد. دو رکعت نماز «شفع» و یک رکعت نماز «وتر» بخوان .
بنده : خدایا حال ندارم. برایم مشکله نیمه شب بیدارشم .
خدا :بنده من قبل از خواب این سه رکعت رو بخوان .
بنده : خدایا سه رکعت زیاده.
خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز «وتر» بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگه ای نداره ؟
خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان فقط بگو: یا الله
بنده: خدایا من توی رختخوابم.اگر بلند شم خواب از سرم می پره.
خدا: بنده من همان جا که دراز کشیده ای بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرده من نمی تونم دستام رو از زیر پتو بیرون بیارم سردم میشه.
خدا: پس توی دلت بگو یا الله .ما نماز شب برات حساب می کنیم .
*بنده اعتنا نمی کنه ومی خوابه .
خدا به ملائکه می گه: ملائکه من ببینید من چقدر ساده گرفتم اما او خوابید...چیزی به اذان صبح
نمانده . بنده من رو بیدار کنید .دلم برایش تنگ شده امشب با من حرف نزده .
ملائکه به خدا می گن: خداوندا او رو بیدار کردیم .اما او باز خوابید .
خدا به ملائکه می گه: ملائکه من در گوشش بگید خداوند منتظر توست .شاید بیدار شود.
ملائکه: پروردگارا بازهم بیدار نمی شه.
* اذان صبح را می گویند
این بار خدا خودش به بنده می گه: بنده ی من هنگام اذان هم بیدار نشدی. نزدیک طلوع خورشیداست . بیدار
شو وبا من حرف بزن .نگذار نماز صبحت قضا شود .
*خورشید از مشرق طلوع کرد
ملائکه به خدا می گن :خداوندا نمیخواهی با او قهر می کنی ؟
خداوند به ملائکه می گه: او که جز من کسی را ندارد .شاید توبه کند ....
ببین خدا چقدر به ما مشتاقه با وجود اینکه به او محتاجیم .....
پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان رعد وبرق شب، طنین خنده اش سیل و طوفان، نعره توفنده اش دکمه ی پیراهن او، آفتاب برق تیغ خنجر او ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت