شهید علی خلیلی:
اسم این کارم را دفاع از ناموس میگذارم/ در این مواقع هیچ کس پشت آدم نیست/ به عشق لبخند "حضرت آقا" جلو رفتم
شرح کامل چگونگی درگیر شدن شهید علی خلیلی با اشرار از زبان خود شهید
خواهــــــــــرم !
چند علـــی خلیــلی دیگر در راه دفاع از حریــــم تو شهیـــد شوند تا تو حجابت را حفظ کنـــی ؟
فقط چند دقیقه به این موضوع فکر کــــن . . .
وبلاگ " ثارالله " نوشت :
گزیده ای از وصیت نامه شهید غلامحسین افشردی
( حسن باقری )
در
این موقعیت زمانی و مکانی ، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت
، خیانت به پیامبر ( ص ) و امام زمان ( عج ) و پشت پا زدن به خون شهداست
. ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند ...
در چنین میدان
وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری
بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در
راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم ...
... در مورد درآمدها چیزی به
آن صورت ندارم . همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده ام و بقیه را هم در
راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند ...
غلامحسین افشردی ساعت 12 شب 27/7/59 اهواز
شهید حسن باقری ( غلامحسین افشردی ) فرزند مجید
محل ولادت – تهران
سال ولادت – 20/12/1334
محل شهادت – فکه
سال شهادت – 9/11/1361
محل دفن – گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) تهران – قطعه 24
وبلاگ " آسمان مال آنهاست " نوشت :
دل شان طاقت نیاورد.بالاخره رفتند او را لودادند.
دادمیزد و میگفت"آدم فروش ها برگردم حال همه تان را میگیرم"فرمانده زد پس کله اش و گفت:بچه بروکافیه"
سوار آمبولانس اش کردند و بردند.ترکش خورده بود و به کسی نمیگفت.
وبلاگ " گل نرگس " نوشت :
میخواستم از پشت سرت چشمانت را بگیرم؛
اما طاقت شنیدن نامهایی که میخواستی حدس بزنی را نداشتم . . .
همه شان شهید شده بودند . . .
افسانه سفره شام را پهن کرد و قابلمه غذا را کنار دست مادر گذاشت، به حیاط رفت و کاسه قاشقهایی را که شسته و لب حوض گذاشته بود به اتاق آورد و توی سفره گذاشت، نگاهی کرد ببیند چیزی لازم هست یا نه و به اتاق دیگر رفت.
علی که بالای سفره نشسته بود به مادرگفت:
آبجی طوری شد؟؟
اکبر که کنار سفره بود گفت:
از غروب که از مسجد آمده، اینطور شده، اصلاً حرف نمی زنه، هرچی هم می پرسم، چیزی نمی گوید.
مادر ملاقه را توی قابلمه چرخاند و رو به پسرهایش کرد و گفت:
«من هم نمی دانم، همه اش راه می رود و اشک می ریزد.»
لیلا که گوشه اتاق با عروسکش بازی می کرد گفت:
«آبجی افسانه دوست داره شهید بشه، خودش گفت شهید می شه»!
آنها که سرسفره نشسته بودند، سعی کردند با کاسه و قاشق جوری بازی کنند که دیگری نفهمد
از حرف لیلا ناراحت شده اند یا نه! محمد کاسه اش را جلوی مادر گفت و گفت:
از بس آبجی افسانه رفت مسجد، پیش مادربزرگ یا توی مراسم شهدا بوده اینطوری شده، یا توی مدرسه نمایشگاه عکس شهدا یا توی مسجد نمایشگاه عکس شهدا خب...
اکبر جوری به برادر کوچکش نگاه می کرد که او فهمید، باید بس کند. مرتضی لقمه نانی در دست گرفت و از سر سفره بلند شد.
مادر به او نگاهی کرد و گفت: ننه چیزی خواستی؟
مرتضی به طرف اتاق دیگر می رفت که گفت:
اگر آبجی افسانه نباشد شام مزه ای ندارد، می روم دنبال آبجی.