در دل با حوریه بهشتی “بزمان” شهیده مطهره ناروئی

وبلاگ شهیده بلوچستان نوشت:

به بهانة سالگرد شهدای تاسوعا چابهار۱۳۸۹

حس عجیبی داشتم. احساس می‏کردم این مکان برایم آشناست؛

اما یقین داشتم تاکنون نظیر این باغ زیبا را هم ندیده ام…
ناگهان حس کردم کسی پشت سرم ایستاده است. روی برگرداندم.
 «آه، پروردگار من، چطور ممکن است؟ مطهره نازنینم تویی؟»
مطهره، با همان مظلومیت و نجابت و لبخندی همیشگی، آهسته گفت:
 «سلام پدرم!» ومن در حالی‏که از تعجیب زبانم بند آمده بود،
 مطهره را در آغوش گرفتم و گریستم: «باورم نمی‏ شود. مگر تو… مگر تو شهید نشده بودی…؟ می‏دانی سه ساله است ندیدمت؟
 از بچه ‏های دیگر چه خبر…؟» و او همچنان در سکوت، فقط گوش می‏کرد؛
با همان لبخند.«راستی، مطهره! چقدر جوان مانده ‏ای! اصلاً با سه سال پیش، هیچ فرقی نکرده‏ ای؟»
ناگهان، لبخند از لب‏های مطهره دور شد و با صدایی بغض‏ آلود، به من گفت: «ولی تو خیلی فرق کرده‏ای پدرم!»
  همه فراموشم کرده اند. البته ازکسی انتظار ندارم.
بازگشتم به خودم ترس عجیبی، همه وجودم را گرفت. در یک لحظه، دیدم مطهره از من دور می‏شود؛ دورو دورتر. می‏دویدم، به او نمی‏رسیدم. ناگهان از خواب پریدم. تمام بدنم لرزان خیس شده بود. هنوز گرمای آغوش مطهره را احساس می‏کردم. حالت غربت و ناراحتی شدیدی به من وارد شده بود.  دلم تنگی را خیلی احساس می کردم ، بغضم  گلویم را گرفت و اشک از چشمانم سرا زیر شد و گریستم؛ آنقدر گریستم تا دلم آرام شد. خاطرات سال‏هایی که مطهره در میان ما بود به ذهنم خطور کرد، ” دوران تولدش ، بزرگ شدنش ، بازیهایش ، لبخندهایش، نگاه کردنهایش، کنار ساحل رفتنهایش ، کودکیهایش ، رفتن مهد کودکش ، دبستانش ، راهنمایش ، پرسیدنهایش ، اصرارهایش ، لحظه لحظه عمرش ،  حتی شکایت و نا مهربانهای بعضی رفتارها و کارهای همکلاسیهایش ودلتنگیهایش و اخماهیش و زمان رفتن به هئیتش ودر خون قلتیدنش و گشتن دنبال جنازه مطهرش ، گوشه گوشه شهر چابهار تا تحویل دادن این امانت به صاحب اصلیش“ برایم زنده شده بود… نگاهی به خود و زندگی‏ام، محیط اطراف و خواهرانش و مخصوصاَ دختر کوچکم زهرا که کپی مطهره است و اصلاَ مو نمیزند با نگاه کردن به او کمی آرام گرفتم و احساس حضور حوریه بهشتی ام را در خانه کردم ، از خودم بیزار شدم. صدای غمگین مطهره گلم، هنوز در گوشم نجوا می کرد .
دیگر خواب به چشمانم تا طلوع صبح  که شد نرفت. ، دوباره خواب دیشب را برای خودم مرور کردم . و در ذهن خاطراتم برای همیشه سپردم .و نامش را گذاشتم«حور بهشتی تاسوعا چابهار۱۳۸۹»

 

 بیا برویم ، صدایش زدم ، مطهره محرم نزدیک است.امسال که کسالتی نداری.لابُد امسال از سال گذشته عجله تر هستی.و حتماَ همراهیمان میکنی در هئیت شیلات و مثل گذشته از عزادان پذیرائی خواهید کرد. وهمانطور که گفتی فراموشتان کرده ایم فقط هرساله در محرم حسینی اگر یادی از شما کنیم.
چرا مثل سه سال گذشته نمی گویی مریضم و قول نمی گیری از ما باید حتماَ برویم در مجلس عزای امام حسین (ع) .جواب تورا می دانم چون میگی امسال امام به من گفته تو و شهدای تاسوعای ۸۹ چابهار هم صاحبان عزا هستید. پس  بیا برویم همه چشم‏ها متوجّه توست، و نگاه‏ هایی که حرف می‏زنند، لبخند… و آن‏گاه که از پیچ‏وخم کوچه‏های تنگ به (هئیت) و محل شهادت تو و شهدا رسیدم، تو را صدا می‏کردم. البته با همان نگاه‏های همیشگی که هیچ وقت نتوانستم آنها را بفهمیم؛ یعنی هیچ‏وقت نخواستیم بفهمیم

 اما اگر هنوز محبت  خانه ی دلم را ترک نکرده باشد، می‏فهم که در نگاهش، صدها هزار فریاد است؛ و در سکوتش!
 نگاهش می کنم

از شرمندگی سرم را پایین می‏اندازم. می‏خواهم از نگاه کردن به او فرار کنم. اما او در من حضور دارد؛ در دلم، ذهنم ، فکرم ، وجودم و در لحظه لحظه هایم .

همانطوری که از شرمندگی سرم را پایین بود. دنبال بهانی فکر می کردم. و به اطرافم نگاه می کردم.  دور برم می چرخیدم  اما متوجه سنگ مزارش می شوم که خشک است .


اول، خجالت می‏کشم آب بریزم روی مزارش ، شلنگ آب را بر می دارم .دوباره به اطرافم نگاه می‏کنم. وقتی مطمئن می شم هیچ‏کس نیست من را ببیند؛ تا منظورم را بفهمد!

آهسته برمی‏خیزم. شیر آب را باز می‏کنم و روی سنگ سیاه مزارش آب میریزم.

باز هم دوربرم را نگاه می کنم. خوشحال می‏شوم که کسی من را ندیده! با عجله، راه می‏افتم میرم.

  و در پایان شهیدان همه جا حاضرند و ما را زیر زربین خود دارند کاری نکنیم که روز قیامت شفاعتمان نکنند و از ما روی برگردانند.

من بارها با شهیدم، در خانه ، اداره، و شب و روز  همه و همه جا برایش‏ در دل کرده ام.


من، همیشه چندین بار در روز به کتاب وکیفش و دفتر نقاشی و مشقش و شب به رختخوابش ، لباشهایش و آن لحظه  رفتن به هئیتش و الخصوص آن شب تاسوعا که اسرارش کردیم

لباس شب بپوشد که قبول نکرد. همه آنها را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد؛ غربتم را به شهیدم می‏گویم و او روزی چند بار، مرا را در تنهاییهایم همراهی به گریه مهمان می‏کند.

بیاید اولاَ با و رهنمودهای رهبرمان ( امام خامنه ای) گوش شنوا داشته باشیم .

 بیاید با روح فقیه بنیانگذاز انقلاب اسلامی و شهیدان، خودمانی و مهربان‏تر باشیم.

بیا با شهدایمان گف بزنیم؛ سلام کنیم، دست بدهیم! آنان آرامش این قلبهای تاریک ما هستند .

آنها خواهران و برادران ما هستند. و مطمئنم ما را خواهند بخشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد