به بهانة سالگرد شهدای تاسوعا چابهار۱۳۸۹
حس عجیبی داشتم. احساس میکردم این مکان برایم آشناست؛
اما یقین داشتم تاکنون نظیر این باغ زیبا را هم ندیده ام…
ناگهان حس کردم کسی پشت سرم ایستاده است. روی برگرداندم.
«آه، پروردگار من، چطور ممکن است؟ مطهره نازنینم تویی؟»
مطهره، با همان مظلومیت و نجابت و لبخندی همیشگی، آهسته گفت:
«سلام پدرم!» ومن در حالیکه از تعجیب زبانم بند آمده بود،
مطهره را در آغوش گرفتم و گریستم: «باورم نمی شود. مگر تو… مگر تو شهید نشده بودی…؟ میدانی سه ساله است ندیدمت؟
از بچه های دیگر چه خبر…؟» و او همچنان در سکوت، فقط گوش میکرد؛
با همان لبخند.«راستی، مطهره! چقدر جوان مانده ای! اصلاً با سه سال پیش، هیچ فرقی نکرده ای؟»
ناگهان، لبخند از لبهای مطهره دور شد و با صدایی بغض آلود، به من گفت: «ولی تو خیلی فرق کردهای پدرم!»
همه فراموشم کرده اند. البته ازکسی انتظار ندارم.
بازگشتم به خودم ترس عجیبی، همه وجودم را گرفت. در یک لحظه، دیدم مطهره از من دور میشود؛ دورو دورتر. میدویدم، به او نمیرسیدم. ناگهان از خواب پریدم. تمام بدنم لرزان خیس شده بود. هنوز گرمای آغوش مطهره را احساس میکردم. حالت غربت و ناراحتی شدیدی به من وارد شده بود. دلم تنگی را خیلی احساس می کردم ، بغضم گلویم را گرفت و اشک از چشمانم سرا زیر شد و گریستم؛ آنقدر گریستم تا دلم آرام شد. خاطرات سالهایی که مطهره در میان ما بود به ذهنم خطور کرد، ” دوران تولدش ، بزرگ شدنش ، بازیهایش ، لبخندهایش، نگاه کردنهایش، کنار ساحل رفتنهایش ، کودکیهایش ، رفتن مهد کودکش ، دبستانش ، راهنمایش ، پرسیدنهایش ، اصرارهایش ، لحظه لحظه عمرش ، حتی شکایت و نا مهربانهای بعضی رفتارها و کارهای همکلاسیهایش ودلتنگیهایش و اخماهیش و زمان رفتن به هئیتش ودر خون قلتیدنش و گشتن دنبال جنازه مطهرش ، گوشه گوشه شهر چابهار تا تحویل دادن این امانت به صاحب اصلیش“ برایم زنده شده بود… نگاهی به خود و زندگیام، محیط اطراف و خواهرانش و مخصوصاَ دختر کوچکم زهرا که کپی مطهره است و اصلاَ مو نمیزند با نگاه کردن به او کمی آرام گرفتم و احساس حضور حوریه بهشتی ام را در خانه کردم ، از خودم بیزار شدم. صدای غمگین مطهره گلم، هنوز در گوشم نجوا می کرد .
دیگر خواب به چشمانم تا طلوع صبح که شد نرفت. ، دوباره خواب دیشب را برای خودم مرور کردم . و در ذهن خاطراتم برای همیشه سپردم .و نامش را گذاشتم«حور بهشتی تاسوعا چابهار۱۳۸۹»
بیا برویم ، صدایش زدم ، مطهره محرم نزدیک است.امسال که کسالتی نداری.لابُد امسال از سال گذشته عجله تر هستی.و حتماَ همراهیمان میکنی در هئیت شیلات و مثل گذشته از عزادان پذیرائی خواهید کرد. وهمانطور که گفتی فراموشتان کرده ایم فقط هرساله در محرم حسینی اگر یادی از شما کنیم.
چرا مثل سه سال گذشته نمی گویی مریضم و قول نمی گیری از ما باید حتماَ برویم در مجلس عزای امام حسین (ع) .جواب تورا می دانم چون میگی امسال امام به من گفته تو و شهدای تاسوعای ۸۹ چابهار هم صاحبان عزا هستید. پس بیا برویم همه چشمها متوجّه توست، و نگاه هایی که حرف میزنند، لبخند… و آنگاه که از پیچوخم کوچههای تنگ به (هئیت) و محل شهادت تو و شهدا رسیدم، تو را صدا میکردم. البته با همان نگاههای همیشگی که هیچ وقت نتوانستم آنها را بفهمیم؛ یعنی هیچوقت نخواستیم بفهمیم
اما اگر هنوز محبت خانه ی دلم را ترک نکرده باشد، میفهم که در نگاهش، صدها هزار فریاد است؛ و در سکوتش!
نگاهش می کنم
از شرمندگی سرم را پایین میاندازم. میخواهم از نگاه کردن به او فرار کنم. اما او در من حضور دارد؛ در دلم، ذهنم ، فکرم ، وجودم و در لحظه لحظه هایم .
همانطوری که از شرمندگی سرم را پایین بود. دنبال بهانی فکر می کردم. و به اطرافم نگاه می کردم. دور برم می چرخیدم اما متوجه سنگ مزارش می شوم که خشک است .
اول، خجالت میکشم آب بریزم روی مزارش ، شلنگ آب را بر می دارم .دوباره به اطرافم نگاه میکنم. وقتی مطمئن می شم هیچکس نیست من را ببیند؛ تا منظورم را بفهمد!
آهسته برمیخیزم. شیر آب را باز میکنم و روی سنگ سیاه مزارش آب میریزم.
باز هم دوربرم را نگاه می کنم. خوشحال میشوم که کسی من را ندیده! با عجله، راه میافتم میرم.
و در پایان شهیدان همه جا حاضرند و ما را زیر زربین خود دارند کاری نکنیم که روز قیامت شفاعتمان نکنند و از ما روی برگردانند.
من بارها با شهیدم، در خانه ، اداره، و شب و روز همه و همه جا برایش در دل کرده ام.
من، همیشه چندین بار در روز به کتاب وکیفش و دفتر نقاشی و مشقش و شب به رختخوابش ، لباشهایش و آن لحظه رفتن به هئیتش و الخصوص آن شب تاسوعا که اسرارش کردیم
لباس شب بپوشد که قبول نکرد. همه آنها را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد؛ غربتم را به شهیدم میگویم و او روزی چند بار، مرا را در تنهاییهایم همراهی به گریه مهمان میکند.
بیاید اولاَ با و رهنمودهای رهبرمان ( امام خامنه ای) گوش شنوا داشته باشیم .
بیاید با روح فقیه بنیانگذاز انقلاب اسلامی و شهیدان، خودمانی و مهربانتر باشیم.
بیا با شهدایمان گف بزنیم؛ سلام کنیم، دست بدهیم! آنان آرامش این قلبهای تاریک ما هستند .
آنها خواهران و برادران ما هستند. و مطمئنم ما را خواهند بخشید.