متن و صوت مصاحبه با محافظ سید حسن نصرالله

مطلب ارسالی از وبلاگ " جنگ نرم " :

 وبلاگ جنگ نرم نوشت:برای دانلود با کیفیت عالی کلیک کنید.

برای خواندن کامل مصاحبه با محافظ سید حسن نصرالله کلیک کنید.

مصاحبه با وبلاگ نویسان برگزیده " از نو ... "

وبلاگ «ازنو» شروعی دوباره و تلاش برای بهتر شدن است

مهری رجبی و کبری اوجاقلو دو وبلاگ نویس زنجانی هستند که از اسفند ماه سال 91 فعالیت خود را در فضای سایبری با وبلاگ «از نو» آغاز کردند.

این دو بلاگر با برگزاری مانور وبلاگی در مضوع حماسه سیاسی- حماسه اقصادی، اندیشه های ماندنی شهید مطهری و نقش و جایگاه صحابه از دیدگاه فرق و مذاهب اسلامی با محوریت شخصیت حجر بن عدی در وبلاگ «از نو» موفق شدند تا در فضای مجازی به عنوان بلاگرهای فعال مطرح شوند.

به سراغ این دو بلاگر زنجانی آمدیم تا در گفتگویی دوستانه با نقطه نظرات آنها آشنا شویم:

***


*به عنوان اولین سوال بفرمایید علت انتخاب عنوان «از نو»  برای وبلاگتان چه بوده؟

انتخاب عنوان ازنو به منظور شروعی دوباره و تلاش برای بهتر شدن بود.


*با چه هدفی وبلاگ نویسی را آغاز کردید آیا به اهدافتان رسیدید؟

همواره تلاش ما بر این بوده و هست که تا با جاری کردن چشمه سارهای تربیت قرآنی در زندگی روزمره یاس و دلمردگی و سردرگمی را از بین برده و با به دست آوردن شاه کلیدهای قرآنی ، مرزهای موفقیت وسربلندی را تا رسیدن به سعادت و آرامش حقیقی در نوردیم.  برای نیل به این هدف نیاز به زمان داریم انشاء الله که موفق می شویم.


*به عنوان بلاگرهای موفق بفرمایید کدام یک از مواردی که ذکر می کنم از  اهمیت بیشتری برخوردار است اینکه خودتان از نوشتن لذت ببرید یا مخاطبین از خواندن مطالب شما لذت ببرند؟

ما قبل از اینکه مطلبی را درج کنیم سعی می کنیم از چند بُعد مطالب را بررسی کنیم و قبل از اینکه مطلب انتخاب شود نیازهای مخاطبمان را می سنجیم که در شرایط کنونی جامعه ،چه مطلبی برای آنها حائز اهمیت است و جالب خواهد بود. بنابراین فکر می کنم در درجه اول این مخاطب است که باید از خواندن مطلب لذت ببرد.


* نقطه ایده آل وبلاگ «از نو» چیست؟

استفاده از مطالب جدید و به روز و مهمتر از همه جذب مخاطبان ثابت. این شعار ماست که بالا بردن تعداد بازدید کننده مهم نیست بلکه حفظ حتی یک بازدید کننده ثابت در وبلاگ مهم است .


*با توجه به تجربه یک ساله ای که در زمینه وبلاگ نویسی دارید فکر می کنید مولفه های جذب مخاطب در فضای مجازی و بخصوص در فضای وبلاگ چیست؟

مطالب جدید ، به روز ، مطابق نیاز مخاطب، با استفاده ازتصاویر مرتبط


آیا زمانی برای اتمام وبلاگ نویسی در نظر گرفته اید؟

البته برای وبلاگ نویسی و کار در فضای مجازی که نیم شود انتهایی قائل شد، از نو هم همین طور است ما انتهایی برای آن در نظر نگرفته ایم.اما خب از آنجایی که از نو وبلاگ حوزه مقاومت بسیج است ممکن به دلایلی این وبلاگ تحویل شخص دیگری گردد که انشاء الله ایشان هم با همین اهداف کار را ادامه خواهند داد.

*چه تفاوت هایی بین نوشتن در یک وبلاگ شخصی و نوشتن در یک وبلاگ سازمانی که بار حقوقی هم دارد وجود دارد؟

وبلاگ نوعی دل نوشته است نوعی دفتر خاطرات است در مورد شخصی محدودیت زیادی وجود ندارد اما در مورد سازمانی باید یک سری اصول متناسب با آن سازمان رعایت شود.


* شما بیشتر یک کاربر هستید که مطالب و نظرات حوزه مقاومت بسیج را در وبلاگ پیاده می کنید یا اینکه حق انتخاب و دسترسی نامحدود دارید و می توانید مواردی که صلاح می دانید را در وبلاگ منتشر کنید؟

حق انتخاب و دسترسی نامحدود داریم و می توانیم مواردی که صلاح می دانیم البته در حیطه فرهنگی در وبلاگ از نو قرار دهیم.


*انتخاب مطالب وبلاگ چگونه انجام می شود؟

بستگی به نوع مطلب دارد مثلا در مواردی از کتاب های خوب و به روز استفاده می شود یا از مجلات فرهنگی - اجتماعی و به ندرت هم از مطالب منتشر شده در سایت ها استفاده می کنیم.


*وبلاگ «از نو» در سامانه آی بی اس بلاگ راه اندازی شده است چقدر از خدمات این سامانه چقدر رضایت دارید؟

از آنجا که سامانه ساده ای است و برای دانش آموزان امکان یادگیری سریع آن وجود دارد  رضایت نسبی دارم.



*در مورد راه اندازی موج بلاگی حماسه سیاسی، حماسه اقتصادی کمی برای مخاطبان توضیح دهید ایده آن از طرف شخص شما بوده و یا اینکه با رایزنی با حوزه مقاومت و دیگر افراد مبادرت به راه اندازی این مانور کردید؟

راه اندازی این مانور از طرف سازمان مطرح شده و از آنجایی که وبلاگ ما وبلاگ جدیدی بود و باید به نوعی مخاطب جلب می کردیم آن هم مخاطب ثابت، این فرصت را غنیمت شمردیم و از سازمان در خواست کردیم تا از طریق  وبلاگ حوزه ما منتشر شود.


*بازخورد این موج از طرف مخاطبان به چه صورت بوده است؟

استقبال که خیلی خوب بود ما در نظر داشتیم فقط دانش آموزان زنجانی شرکت کنند اما افراد دیگر هم تقاضای شرکت کرده بودن حتی از استانهای سراسر کشور شرکت کننده داشتیم. مطالب خیلی خوبی هم حول موضوعات درخواستی ما ارسال کردند. در کل بازخورد خیلی خوبی داشتیم.


*آیا برنامه خاصی برای غنی سازی اوقات فراغت دانش آموزان در ایام تابستان دارید که در وبلاگ اجرایی کنید؟

بله در نظر داشتیم آموزش مجازی روخوانی روانخوانی و همین طور آموزش ICDL را به زبان ساده داشته باشیم اما به دلیل تحویل وبلاگ به شخص دیگر اجرایی بودن این قضیه معلوم نیست.


*آیا وبلاگ از نو در زمان انتخابات فعالیت خاصی را انجام داد؟

بله مانور وبلاگی در این ایام داشتیم و سعی کردیم شرکت کنندگان بصورت مجازی درگیر انتخابات باشند و وبلاگهایشان را حول  موضوع انتخابات پیش ببرند.


*آیا در زمینه تحقق منویات مقام معظم رهبری در حوزه جهاد اقتصادی و سبک زندگی هم در سطح وبلاگ فعالیتی داشته اید، توضیح دهید؟

ما در واحدها ویژه دانش آموزان مسابقه وبلاگ نویسی با موضوع حماسه اقتصادی و حماسه سیاسی برگزار کردیم یکی از موضوع مانورمان هم شامل حماسه اقتصادی و حماسه سیاسی بود.


*اگر مطلب خاصی در ذهن دارید که در قالب سوالات بیان نشد، بفرمایید.

خیر مطلب خاصی نیست فقط عرض تشکر و خدا قوت.




لیست برگزیدگان مانور وبلاگی

هرچه از شهدا خواستم به من داده اند


وبلاگ " امیدانه ولایت " نوشت :

رضا در داخل کفش های خود سنگ میگذاشت تا قدش بلندتر نشان داد و برای رفتن به جبهه کسی مانع او نشود

هرچه از شهدا خواستم به من داده اند

 


فکر میکردم که در رفسنجان خانواده های شهید تنها دارای یک یا دو شهید باشند، اما با کمی جستجو با خانواده شهیدان کدخدائی آشنا شدم که دارای سه شهید و یک جانباز بودند، برآن شدم تا مصاحبه ای با محمد کدخدائی و فاطمه حسنی، پدر و مادر گرانقدر این شهدا داشته باشم.





ادامه مطلب ...

مصاحبه با مادر شهید احمدرضا عباسی

وبلاگ "شهید احمد رضا عباسی" شهید شاخص بسیج دانش آموزی در سال 92 نوشت :


وبلاگ "شهید احمد رضا عباسی" شهید شاخص بسیج دانش آموزی در سال 92 نوشت :
وقتی مصاحبه شونده مادر شهید باشد و خبرنگار برادر شهید، باید منتظر بروز احساسات و عواطف زیادی در حین مصاحبه بود. کمترین وضعیتی که قابل پیش بینی است، گریه دو طرف است.
زیرا هر دو طرف خاطرات زیادی از شهید احمدرضا دارند .
یکی او را در دامان خود بزرگ کرده است و دیگری با او بزرگ شده است. شاید در طول تاریخ کمتر مصاحبه ای بدین گونه انجام شده است،
 که هر دو طرف مصاحبه به صورت همزمان گریه کنند.
در قاموس خبرنگاری، خبرنگار نباید گریه کند بلکه باید وظایف حرفه ای خود را انجام دهد. امام وقتی خبرنگار 18 سال از نزدیک با شهید زندگی کرده است، کار حرفه ای به حاشیه می رود و حاشیه بر متن غلبه می کند. برای انجام این مصاحبه یک بار در 4 آذر ماه 1389 از تهران به آستانه رفتم. فرصت را غنیمت شمرده به حاج خانم گفتم اگر اجازه دهی مصاحبه ای با تو در باره احمد داشته باشم. حال روحی او منقلب شد، نپذیرفت. بخاطر احترامی که برای او قائل بودم و قصد آزار روحی او را نداشتم و برای سلامت او از انجام مصاحبه منصرف شدم، اما برایم سخت بود زیرا دست خالی به تهران برگشتم. دیگر بار در تاریخ 26/9/1389 به آستانه رفتم و به مادرم پیشنهاد مصاحبه را دادم هنوز نیز نپذیرفت. به او گفتم حاج خانم، کتاب زندگینامه احمد بخاطر مصاحبه تو نیمه تمام مانده خواهش من را بپذیر، بالاخره قبول کرد و رو در روی یکدیگر به گفتگو نشستیم.

آیا خاطره ای از قبل از تولد احمد داری؟

در دوره بارداری احمد برخلاف سایر بچه هایم بسیار راحت بودم، بطوریکه یک بار نیز به دکتر نرفتم.

نام احمد را چه کسی انتخاب کرد؟

نام احمد را حاج آقا انتخاب کرده بود. آنروزها در آستانه امور مربوط به شناسنامه را کدخدای آستانه مرحوم حاج غلامعباس رستم پور  با هماهنگی مامور اداره ثبت احوال اراک انجام می داد .یک بار که مامور ثبت احوال به آستانه آمده بود، حاج آقا رفته بود، شناسنامه برای فرزندش بگیرد. به مامور نام احمد را پیشنهاد داده بود که ایرج رستم پور فرزند کدخدا غلامعباس گفته بود، نام آنر احمدرضا بگذار و چنین شده بود.

1- آیا خاطره ای از زمان تولد احمد داری؟

قابله (ماما)احمد زن مومنی بود به نام ننه صدری جان که ساکن محله پایین آستانه بود. او احمد را در منزل خودمان بدنیا آورد. آنروزها همه در آستانه اینگونه متولد می شدند.احمد هنگام وقت اذان مغرب بدنیا آمد. ننه صدری جان ماما به محض تولد بچه گفت:  مش کوکب پسرت با نقاب بدنیا آمد. من خندیدم منظور او را نفهمیدم، گفتم یعنی چی گفت یعنی بچه با ایمانی می شود. احمد وقتی بدنیا آمد روزی ما زیاد شد از چهار طرف برای ما روزی می بارید. تولدش با خیر و برکت بود. وجود او در منزل همراه خیر و برکت بود.

آیا خاطره ای از دوران کودکی احمد داری؟

 اجمد شیر می خورد. بعد از مرگ حاج اسداله ، منزل ما و عموت از هم مستقل شد. یک روز حاج آقا گفت من دیگر نذری شب دهم محرم؛ شب عاشورا را نیز نمی دهم. زیرا این نذر عزت بوده[عزت اله عباسی برادر حاج آقا] و حالا پس از مرگ آقام [ حاج اسداله عباسی] و جدایی منزل من تعهدی ندارم. همانروز حین شیر دادن به احمد به خواب رفتم. دیدم 3 زن به خواب من آمدند و دارند دیگ غذا روی تنور منزل ما می بندند. به آنها گفتم ما دیگر نذری نداریم، آنها گفتند باید نذری بدهید. از خواب پریدم، دیدم احمد هنوز دارد شیر می خورد. صبح که از خواب بلند شدم، آتش در تنور بر پا کردم. حاج آقا آمد به او گفتم چنین خوابی را دیده ام، گفتم باید خرج تکیه امام حسین(ع) در شب عاشورا را بدهی.خطاب به او گفتم اگر پول نداری بیا گوشواره من را بفروش و بلافاصله حاج آقا رفت و گوسفندی خرید و دیگ غذارا بر پا کردیم.

شهید به چه بازیهایی علاقمند بود؟

شهید به فوتبال و کونگ فو علاقه داشت.با این حال بخش قابل توجهی از اوقات فراغت او به کمک خانواده و کمک به پدر در اداره مغازه می گذشت. در این اواخر تمام کارهای خانواده به او محول شده بود. چون کوچکترین فرزند خانواده بود، تمام برادرها به او  فرمان و دستور انجام کار می دادند و انصافاً او با خوشروئی آنها را انجام می داد.گوش بگیر بود و به همه احترام می گذاشت، با اینحال برادرها به شوخی به هم می گفتند، او عزیز گرامی مادر است، به او فرمان ندهید.

شهید به چه غذاهایی علاقه داشت؟

یکی از غذاهای که احمد به آن علاقه داشت، ماکارونی بود. که از سال 1362 لحظه شهادت احمد تا کنون 26 سال است یک بار نیز درست نکرده ام، و اصلاً علاقه ای ندارم، دیگر این غذا را درست کنم.

از دوران تحصیلی شهید چه بیاد داری؟

خبرهایی که از مدرسه داشتیم، احمد دانش آموز ممتازی بود. در چند نوبت جایزه گرفته بود. سال آخر که می خواست به جبهه برود، نیز دانش آموز ممتاز شده بود. یک جلد نهج البلاغه بخاطر کسب رتبه اول کلاس به او جایزه داده بودند. وقتی نهج البلاغه را آورد خونه، ذوق کردم. احمد خطاب به من گفت خیلی ذوق این کتاب  را می کنی، گفتم: البته که ذوق می کنم که پسر درس خوانی دارم. او گفت پدر آمرزی این برایت می ماند( کنایه از اینکه من می روم).
در همسایگی ما دو نفر از همکلاسی ها احمد بودند که از منزل ما چراغ اتاق آنها قابل دیدن بود. بعضاً در ایام سال چراغ منزل آنها تا پاسی از شب روشن بود. یک شبی به احمد گفتم تو چرا می خوابی ولی چراغ خونه آن ها روشن است. او در جواب من گفت پدر آمرزی مگر مغز سیاه کردن نیز حسودی داره. من صبح که بروم کلاس، اولین سوالی که از دهن معلم بیرون بیاید، دستم را به عنوان داوطلب بلند میکنم . معلم می گوید تو نه. اجازه بده دیگر دانش آموز ان  جواب دهند.( کنایه ازاینکه معلم می داند، او دانش آموز ممتازی است).

چه خاطره دیگر ی از احمد داری؟

اقدس خانم همسر مرحوم عزت اله حیدری که همسایه مغازه حاج آقا بود، نقل می کند. یک روزی احمد داشت بخشی از مغازه حاج آقا را برای نوسازی آن خراب می کرد. وقتی از بالا دیده بود، که در منزل ما ظروف هستند و گرد و خاک روی آنها می ریزد، بلافاصله می رود و پارچه روی بخشی ازظروف می کشد. لحظاتی بعد اقدس خانم خطاب به احمد می گوید، احمد همه ظرف های ما گرد و خاکی شد.احمد با خنده به او می گوید: آجی اقدس، اگر همسایه، همسایه را اذیت نکند، پس کی اذیت کند. می می آیم تمام گرد و خاک های ظرف ها را تمیز می کنم.
مرحوم عصمت بهاری پیرزن بی سرپرستی که در همسایگی ما زندگی می کرد، نقل می کرد. روزی برف زیادی بر پشت بام منزلشان نشسته بود. داشتم بالای پشت بام برف پارو می کردم. احمد نیز با پارور به پشت بام آمد. تا دید من مشغول پارو کردن برف هستم، به سمت من آمد و اول پشت بام منزل من را پارو کرد و بعد رفت سراغ پشت بام حاج آقا.
خاطره دیگری که از احمد دارم. نقل قول هایی است که بعضی از کشاورزان صحرای ساعی می کنند. با توجه به اینکه حاج آقا یک باغ در باغات ساعی داشت، در فصل تابستان احمد برای آوردن انگور به باغ می رفت. بعضی از کشاورزان می گویند، احمد وقتی از کنار مزرعه ما عبور می کرد، همیشه برای ما از میوه باغ ساعی می آورد.

از فعالیت های احمد در منزل چه خاطره ای داری؟

این اواخر تمام امورات منزل را احمد انجام می داد. یک مرغ داشتیم که موقع جوجه آوری او بود. او رفت تخم مرغ تهیه کرد و مرغ را روی آنها خواباند. بعد از مدتی 8 جوجه مرغ زیبا بدنیا آمدند. احمد مانند بچه خود از آنها مواظبت می کرد. یکی از جوجه ها، هنگام تولد با گردن کج بدنیا آمد، ظاهراً گردن آن زیر پای مادرش مانده بود. این جوجه نمی توانست دانه بخورد، احمد مدت حدود سه ماه تمام به او غذا می داد و او نیز مانند سایر جوجه ها بزرگ شد و بعد ها با گردن کج غذا می خورد.
مرحومه یاقوت  بهاری همسر مرحوم  حسن دارابی که همسایه دیوار به دیوار منزل ما بود، روزی آمد و گفت حاج خانم، مرغم حالت گرپه (جوجه آوری) پیدا کرده و کسی نیست او را روی تخم مرغ بخواباند. احمد نیز نشسته بود بلافاصله خطاب به او گفت، آجی یاقوت من بلدم و رفت مرغ آنها را نیز خواباند و آن مرغ نیز 8 جوجه بدنیا آورد.

احمد درباره انجام فرایض دینی چه نظری داشت؟

احمد بچه با دیانتی بود. نماز می خواند. روزه می گرفت .در دوسال آخر قبل از شهادتش بین دونماز نیز قرآن می خواند. حجت الاسلام محمود امیری بچه آستانه بود، در قم تحصیل می کرد. یک سال در ماه رمضان برای تبلیغ به آستانه آمد و در این ماه در منزل ما سکونت کرد. احمد هنگام سحر بیدار می شد و برای او غذا می برد و با هم سحری می خوردند.

ماجرای رفتن به جبهه، احمد چی بود؟

یک روز از مدرسه آمد، گفت من و همکلاسهایم، محسن حیدری و غضنفری می خواهیم به جبهه برویم. وسایل شخصی اش را تهیه کرد. مادر  محسن به علت اینکه سرپرست خانوار بود از رفتن او به جبهه ممانعت کرد، ولی مادر غضنفری بارها به شوخی به من گفت پسر تو  زورکی پسر من را نیز به جبهه برد. احمد مقداری پول داشت آنرا به بانک برد و در حساب خود پس انداز کرد.
از دوره آموزشی احمد چه خاطره ای داری؟ در دوره آموزشی هنگام دیدن دوره های رزمی تمام بدنش، بر اثر غلتیدن روی خارها، زخمی شده بود. بعضی از جاهای بدن او بر اثر جراحت کمی چرک کرده بود. پیراهن خود را بالا می زد و می گفت ننه اینها را چرب کن. با گریه تیغ ها را از بدن او بیرون می آوردم و جای آنها را چرب می کردم.

 از جبهه رفتن احمد چه یاد داری؟

 وقتی می خواست به جبهه برود، خطاب به من گفت، بیا عکس یادگاری بگیریم. گفتم انشاء ا... دوباره بر می گردی و عکس می گیریم. او گفت اون جای خودش. رفت یک خودکاری را لای کاغذ پیچید و آورد برای من. خطاب به من گفت ننه! یک روز پسرت را اینجوری می پیچند و برات می آورند. با تمام احساسم گفتم احمد نگو! او برای اینکه من را قانع و آرام کند گفت تو می خواهی 6 پسر داشته باشی و هم زانوی مادران  شهدا ی آستانه بشی، با آنها همدردی کنی، و بعد به آنها بگویی با شما همدردم. اگر می خواهی با آنها همدرد باشی باید شهید بدهی. می خواست به جبهه برود به اوگفتم، احمد سه ماه دیگر می خواهی دیپلم بگیری به جبهه نرو. او گفت در مقابل اسلام دیپلم ارزشی ندارد،اگر برگشتم که دیپلم می گیرم. یک حوله ای برای جبهه تهیه کرده بود از حاج آقا پنهان می کرد، مبادا حاج آقا از رفتن او به جبهه جلوگیری کند.

شهید از جبهه به مرخصی نیز آمد؟

بله. یکبار به مرخصی آمد. او خیلی تغییر کرده بود،  به او گفتم احمد جون، روزی 8 تا 9 تخم مرغ از مرغ و جوجه هایت جمع می کنم. او گفت ننه! دیگر من آنها را نمی خواهم. همانطور که قبلاًگفتم احمد مقداری پول نیز در حساب بانکی اش داشت، او به من گفت: حاج آقا برود، آنرا از بانک بگیرد و به حساب جبهه واریز کند. دو پیراهن کارکرده داشت گفت بده آنها را ببرم جبهه، گفتم احمد آنها کهنه هستند. گفت اشکالی نداره.

از دوره مرخصی احمد، چه خاطره دیگری داری؟

یکی از روزهای مرخصی به من گفت ننه مقداری هِل بده ببرم جبهه. در آنروزها به علت مشکلات جنگ، هل در کشور کمیاب شده بود، ولی ما کمی در منزل داشتیم. مقداری هل داخل یک بطری شیشه ای قرار دادم و کنار گذاشتم تا اودر پایان مرخصی با خودش به جبهه ببرد. ولی او فراموش کرد و آن شیشه هل را جا گذاشت. با توجه به اینکه در آستانه مرسوم است، کسانی که هنگام مرگ جان می دهند ولی رمق ندارند، به آنها حل می دهند تا کمی نیرو بگیرند،تا زجر کش نشوند. بعدها چهار نفر آستانه ای که اغلب مسن بودند در حال مرگ بودند و خانواده آنها دربدر دنبال هل می گشتند. آنها مرحومه فاطمه سلطان حیدری مشهور به برقی ( همسایه ما)، مشهدی کوکب، خاله همسر محمد هاشم عطایی، مرحوم حاج غلامعباس سلامی پدر حاج شمس اله سلامی و عروس مشهدی نیازعلی درویشی بودند. بستگان آنها در مواقع گوناگون آمدند و کمی از این هل به آنها داده شد تا با نبات بکوبند و به آنها دهند تا آنها با سختی جان ندهند. احمد هل را خیلی دوست داشت ،به همین علت از سال 62 دیگر هل خوردن را بر خود ممنوع کردم و فقط سال 1388 به مناسیتی چای هل دار درست کردم. احمد در دوره مرخصی جبهه به تعدادی از همسایگان و دوستان گفته بود او در جبهه شهید می شود و دیگر برنخواهد گشت.

بعد از اینکه احمد پس از مرخصی دوباره به جبهه رفت، چه خاطره ای داری؟

روز سوم نوروز سال 1362 بود که احمد از جبهه تماس گرفت و گفت تا 4 روز دیگر مدت ماموریت من در جبهه تمام می شود و به آستانه می آیم. چون بخاطر آمدن سال جدید، تمام فرزندانم در منزل جمع بودند، او به شوخی به من گفت پدر آمرزی دسته جمع است و یک نفر کم است. گفت برای همه کارت تبریک سال نو فرستاده ام . درست در همین فاصله چند روزه تا پایان ماموریتش در 7 فروردین در جبهه شهید شد و جنازه اش در 11 فروردین با قطار اهواز – تهران به اراک رسید.
محمود بیات فرزند حسن بیات که با احمد در جبهه بوده درباره نحوه شهادت احمد می گوید: در روز شهادت احمد لباس های خود را شستو کرده بود، سر را شانه کرده بود. عطر زده بود. پوتین را واکس زده بود. بچه ها وقتی این وضعیت او را دیدند به او گفتند: احمد امروز تو شهید میشی! احمد نیز در پاسخ دوستان رزمنده اش، دو دست خود را به سمت آسمان بالا می برد و می گوید پناه بر خدا.

بعد از شهادت احمد چگونه روزگار را می گذرانی؟

احمد در تمام لحظه لحظه های زندگی همراه من است. داغ فراق او هیچگاه فراموش نخواهد شد. او هیچگاه از مقابل دیدگانم محو نمی شود.در تمام لحظه لحظه های خواب و بیداری با او هستم.


من در روز 3 ساعت از وقت خودم را اختصاص به نوشتن وبلاگ میدهم


حسین درخشانی منصورکوهی یکی از دانش آموزان وبلاگ نویس خطه شمالی کشورمان است که به عنوان برنده مسابقه وبلاگی «تولید ملی اقتدار ایرانی» معرفی شده است.
آقای درخشانی  در رشته ریاضی فیزیک  تحصیل می کند و از 13 سالگی (حسین متولد سال 74 است) فعالیت هایش را در فضای مجازی آغاز کرده است.
آنچه در پی می خوانید مصاحبه سایت بیست با این دانش آموز وبلاگ نویس است:

ادامه مطلب ...